بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد

بريده اي از زندگينامه ام (3)

عجيب ترين حادثه!

همه جا تاريك است، همه جا مبهم، مثل جاده مي روم، مثل جاده پر از پيچ و خم خاطرات تلخ و شيرين مي روم. مثل جاده تشنه هستم. تشنة عبور رهگذران! تشنة تشنه. مي خواهم تمام صبح را يكجا بنوشم، مي خوام تمام سپيده را يكجا ببلعم! همة زندگي را در ميان بازوان خسته ام مي فشرم. قلبم مي طپد. انگار مي خواهد از قفس سينه ام به بيرون بپرد!

سرم را روي قلبم مي گذارم، صداي ضربانش را مي شنوم. احساس مي كنم زنده ام. قلبم همچنان با طپش يكنواخت خود مرا به رفتن تشويق مي كند. با آهنگ طپش قلبم مي روم. قلبم سرزمين ناشناخته اي از رنجهاي پنهان من است. سرزميني كه هزاران چشمه درد از آن مي جوشد، هزاران غصه در آن جوانه مي زند و هزاران اندوه در آن مي شكوفد!

اين درياي ژرف، اين جنگل بي انتها، اين جاده طوفاني، قلبم، اين گنجينة ناشناخته، اين سرزمين تسخير ناپذير، گاه چه آرام و مطمئن، چه ساكت و بي ريا، در سينة من مي نشيند و مبهوتانه مرا مي نگرد! و گاه با من مي طپد، با من مي خروشد، با من مي خندد، با من مي گريد، با من مي خواند، برايم قصه مي گويد. برايم غصه مي خورد برايم معنا ميكند، راهي ام مي كند، بازم ميدارد با من مي سرايد، با من مي طپد، مي طپد، مي طپد...

دستانم را روي سينه ام مي گذارم، شروع مي كنم به قدم زدن. مثل روز اول كه تازه وارد بودم و براي اينكه حوصله ام سر نرود تند تند قدم ميزنم. چند بار طول و عرض اتاق را طي مي كنم. بعد قطرهاي اتاق را مي پيمايم. نميدانم چرا سعي ميكنم همه جا را به دقت نگاه كنم، هيچ چيز را از ديده فرو نگذارم. مي خواهم تصوير تمام اتاق را در ذهنم نقاشي كنم. مي خواهم همة آن اتاق را با همة خاطراتش يكجا با خودم ببرم. همة لحظه ها را، همة صداها را و تمام حجم اتاق را با هر چه كه در آن هست مي خواهم به دست ذهنم به امانت بسپارم تا روزيكه اگر از اين سفر بازگردم آنها را به من بازگرداند و من ميدانم كه ذهن امين من بي آنكه خيانتي در اين امانت كند يكروز آن را به من بر ميگرداند!

آن پنجرة كوچك، آن روزنة اميد، آن نقطة نوراني در ظلمت بي انتهاي سلول، آنجاييكه از لحظه ورودم به سلول همدم چشمهاي تنهاي من است و من از نگاهش پيام روز را مي شنوم و بيش از هر كجايي دوستش مي دارم، آنجا، نگاهم بر آنجا خيره ميماند. آنجاييكه هر صبح با او سلامي دارم و هر غروب خداحافظي! هماني كه صبح و شام را به من مي شناساند!

من شب را از آنجا احساس مي كنم و روز را از آنجا مي بويم. مثل قاصدكي است كه پيام گذشت زمان را به گوش من مي رساند! چه صادق و صميمي است يار تنهايي من! بي ريا و بي كينه! يك آن ديده از من بر نمي گيرد! يك لحظه از من غافل نيست. آن دريچة كوچك درست در بالاترين قسمت ديوار اتاق به اندازة يك مربع كوچك شايد سي سانتيمتر در سي سانتيمتر. آن ديوارها كه همواره مراقب من هستند، آن ديوارهاي مهربان كه گر چه مرا در حصار آغوش خود مي فشرند، امّا سعي در محافظت من دارند! گوئي هرگز نمي خواهند مرا تحويل جلادان ساواك بدهند! آنها همدم غصه هاي من هستند، با من بيدار مي شوند، مرا مي پايند، بي من نيز بيدار هستند، بي من نيز گريه ميكنند! بر آنچه كه شايد هرگز كسي نديده و آنها ديده اند و كسي بر آنها نگريسته و آنها گريسته اند! و چه بر آنها گذشته! و مي دانند در اين بيغوله چه كساني آمده و چه كساني رفته اند! و خلاصه رازهايي است كه براي هميشه در سينة ديوارها مدفن است. براي ديوارها هم گريه مي كنم. آنها چه بارهاي سنگيني از درد را تحمل مي كنند ولي ايستاده اند و عجيب كه از درد فرو نمي پاشند! در خود مي گريند! ديوارها فرياد مي زنند و من تعجب مي كنم چرا كسي نمي شنود! چرا كسي به آنها پاسخ نمي دهد! چشمهاي ديوارها اشك آلود است و گونه هايشان خيس! من صداي ديوارها را مي شنوم، آنها گاه نيز مي خندند، از شوق مي خندند! آنها گر چه نمي گذارند كه چشمان من آنسوي افق هاي سبز و آبي را نظاره كند امّا همين قدر كه مرا در كنار خويش از گزند جلادان ساواك محفوظ مي دارند خرسند هستند! آن چهار ديواري هرگز در وظيفه اش تعلل نمي ورزد تا آخرين لحظه با لبخندهايش مرا بدرقه مي كند!

و اكنون چشمانم در ذره ذره هاي آن اتاق كوچك سير مي كند. مي رسد به آن پنجرة كوچك، توقف مي كند مي رسد به آن روزنة اميد كه دارد مي خندد، او را مي بيند كه از هميشه مهربانتر است، از هميشه خوشحالتر. از جاي بر ميخيزم. دارد مبهوتانه مرا نگاه مي كند، خنده اي پنهاني بر لبانش مي نشيند مي داند كه با او وداع مي كنم. مي خواهد دستهايش را بگشايد و مرا از همان روزنه، از قفس سلولم به بيرون پرواز دهد! ناگهان صداي مهيب درب سلولم را مي شنوم. حسي مبهم را در دلم احساس مي كنم. گويا مي خواهم از آن تاريكخانه راهي به روشنايي بگشايم. درب سلول بر روي پاشنة خود مي چرخد و من مبهوتانه متوجه حضور نگهبان در كنار در سلول مي شوم. در كاملاً باز مي شود. نگهبان مي گويد: وسايلت را جمع كن آماده شو! يك مرتبه جا مي خورم براي چه؟! مرخص مي شوي! مرخص مي شوم؟! حتماً اينهم دام تازه ايست. ساواك تا حسابي حال ما را جا نياورد كه آزاد نمي كند. شايد اين هم نقشه اي است. حالا بايد منتظر بشوم تا ببينم نقشه بعديشان چيست! البته اين را مي دانم كه رژيم زندانيان سياسي را آزاد مي كند تا از ارتباطات آنها رد پاي افراد مشكوك را پيدا كنند! بهر حال بايد سريع آماده شوم و سلول را ترك كنم! نگاهي به هم سلوليم مي كنم. آن دختر جوان با چهره اي دلنشين كه تازه ديپلم گرفته است و به اتفاق دبير فيزيك و برخي از دوستانش فعاليت زير زميني دارد. من زياد به او اطمينان نمي كنم. زياد با او صحبت نمي كنم، چون از قبل شنيده ام كه ساواك افراد خودي را به عنوان زنداني سياسي، به سلولها مي فرستد تا از زندانيان اطلاعات بگيرند. او ظاهراً دختر خوبي است. دختري مهربان... ما هر دو در صحبت كردن با هم احتياط مي كنيم. راجع به گذشتة خودمان اطلاعاتي نمي دهيم. شايد او هم همان احساسي را دارد كه من نسبت به او دارم، امّا بالاخره هر چه هست ما روزهايي را با هم سپري كرده ايم، در غمها و ناراحتيهاي هم شريك بوده ايم، در رفع مشكلات تا جاييكه مقدور بوده به هم كمك كرده ايم، چه شبها كه با هم تا صبح بيدار مانده ايم! و حالا چشمان من كه هر صبح عادت ديدن او را دارد مي خواهد براي هميشه از او خداحافظي كند. از طرفي هم من مي روم و او مي ماند و اين براي من غم انگيز است. شايد هم من مي روم ديگري مي آيد همچنان كه روزي كه من آمدم يكي مرخص شد و رفت. بهر حال آرزو مي كنم كاش با هم آزاد ميشديم. نميدانم پس از من او چه سرنوشتي خواهد داشت. آيا ممكن است روزي باز يكديگر را ببينيم؟! برايش دعا مي كنم كه زودتر آزاد شود. هر دو مي گرييم، خدايا عجب دنيايي است! در گذرگاه زندگي، انسانها با چه كساني و در كجاها روبرو مي شوند! در بيدادگاه شاه! در دردآورترين لحظه ها! اتفاقي كه براي يك هزارم افراد هم به ندرت مي افتد! و من با اشكهايم خداحافظي مي كنم. و هر دو از هم جدا ميشويم! در حاليكه هزاران حرف براي گفتن داريم و نمي توانيم حتي يكي از آنها را نزد زندانبان خود بگوييم و حتي در خلوت سلول نيز به هم نگفتيم! با در و ديوار سلولم و با تمام هر آنچه كه مرا در خويش گرفته اند و در طول آن مدت هر يك به گونه اي به ياريم شتافته اند با آخرين نگاه هايم خداحافظي مي كنم! با دستان دردمند دلم، ديوارها را نوازش مي كنم. با چشمانم آن پنچرة كوچك اميد را مي بوسم. دست دلم را بر سر و روي تمام آنچه كه تا آن لحظه به همراهيم نشسته اند مي كشم. اشك دلم به پاي بدرقة مهربان آنها مي ريزد. ما همه با هم مي گرييم و من احساس مي كنم آنجا را با تمام تلخيهايش دوست دارم من آرمانم را در باغچه سلولم مي كارم تا يك روز اشكهايم آبياريش كنند و آفتاب اميد از آن دريچة روشن بتابد و سر سبزيش از همان روزنه تمام عالم را در آغوش بكشد!

زنجيرها به ظاهر از پايم باز مي شود، امّا زنجير بردگي خارج از سلول شكننده تر است. آماده رفتن مي شوم چيزي هم براي برداشتن ندارم. لحظه اي بعد صداي درب سلولم را مي شنوم كه بسته مي شود.

وارد راهرو زندان مي شوم. مرا از جاهايي عبور مي دهند كه آنها را نمي شناسم. ولي آن راهرو مخوف، با آن بخاري بزرگ كه تمام سلولها را تقريباً گرما مي بخشد و من گاهي از كنارش عبور مي كنم، مي شناسم و به صداقتش كه صميمانه روز و شب به ما گرما مي بخشد ايمان دارم و سلامش مي كنم.

ديگر پارچه اي روي سرم نيست كه محيط اطراف خود را نبينم و نشناسم. وارد راهرو ميشوم. به محض ورود به راهرو با صحنة عجيبي روبرو ميشوم.

در پشت درب تمام سلولها، تمام زندانيان رو به درب سلول خود و پشت به يكديگر صف در صف ايستاده اند! سرهايشان پايين است! من نمي فهمم آنها را براي چه از سلولها بيرون آورده اند! آيا مي خواهند آنها را به حياط ببرند و يا براي همگي آنها صحبتي دارند. من نمي فهمم براي چه! امّا مي بينم كه همه در يك سكوت ممتد منتظر هستند! منتظر چه؟ نميدانم! شايد آنها براي بدرقه من آمده اند! بي شك پيامي دارند! پيامشان چيست؟! آنها براي چه از سلولهايشان بيرون آمده اند و چرا در لحظه اي كه من مي خواهم زندان را ترك كنم؟! و درست در لحظه اي كه درب سلولم بسته ميشود آنها همه آماده ايستاده اند؟!... عجب!

آنها با بيرون آمدن از سلولهايشان چه حرفهايي براي گفتن دارند؟! آنها با سكوتشان چه پيامي دارند؟ اين اشباح نوراني براي چه يكباره در لحظة عبور من جان گرفته اند؟! اين سروهايي كه در دو سوي خيابان راهرو سرخم كرده و با تعظيم هايشان بدرقه ام مي كنند، چه كساني هستند؟! چرا در اين لحظه؟! اين لحظة شگفت آور؟ چرا يكساعت زودتر نه؟ چرا يكساعت ديرتر نه؟ و درست در لحظة وداع من!... آيا تصادف است؟ نه! هرگز! اينها از سلولهايشان بيرون آمده اند كه چه بگويند؟ اينها چه حرفهايي دارند؟! چه پيامهايي دارند كه اينگونه زخمي و پا برهنه و سراسيمه به بيرون از سلولهايشان هجوم آورده اند؟! براي چه در پشت دربهاي سلولهايشان اجتماع كرده اند؟! خدايا اينها مي خواهند چه بگويند؟ اينها از كي مرا مي شناسند؟ اينها كي با من آشنا شده اند؟ اينها كه هرگز مرا نديده اند! اينها كه مرا نمي شناسند، اينها مگر همانهايي نيستند كه شبها در زير شكنجه ها فرياد مي زنند؟! اينها مگر همانهايي نيستند كه پا برهنه در بيدادگاه شاه آزادي را فرياد مي زنند؟! زندگي را تفسيرميكنند، با مبارزه و ايثار و مقاومت! اينها مگر همانهايي نيستند كه ناخنهايشان را كشيده اند! و كف پاهايشان را تيغ زده اند و خون و چرك فواره زنان سطلها را پر كرده اند! و در آن حالت فريادشان گوش ها را كر ميكند! اينها مگر همانهايي نيستند كه بدنشان را سوزانده اند بر آن نمك پاشيده اند تا اقرار بگيرند. اينها مگر همانهايي نيستند كه در برابر شوكهاي الكتريكي مقاومت مي كنند. و يا از پشت صندليهاي داغ آمده اند! با صداي بلند قرآن مي خوانند، با فريادهايشان سكوت را مي شكنند، شب را به زنجير مي كشند! اينها مگر از دل سپيده ها نجوشيده اند؟! اينها مگر روشنايي را هديه نمي آورند و نياورده اند! با دستهاي بريده، با پاهاي زخمي، با بدنهاي سوخته، با پيكرهاي استخواني... اينها چه مي گويند؟ اينها چه كساني هستند؟ اينها براي چه بيرون آمده اند؟ اينها براي چه به بدرقة من آمده اند؟  حرفشان چيست؟ اينها چه كساني هستند از كدام قبيله اند؟ اينها از كدام ديارند؟ پس چرا ساكتند؟ چرا خاموشند؟! چرا از اين سكوت درد مي چكد؟! چرا از اين سكوت فرياد جاريست؟! چرا اين سكوت مي دود، چرا اين سكوت مي خندد؟ آيا شما پيامي داريد؟! آيا حرفي داريد؟! اينك من قاصدكي از ديار شما هستم، گر چه به سرزمين ظلمت باز ميگردم، به آنجاييكه تمام اندشه ها را به زنجير كشيده اند! امّا شما آيا حرفي داريد؟! پيغامي داريد؟! براي چه كساني؟ براي آنهاييكه مرده اند يا زنده؟! براي دلهايي كه مي طپند يا خاموشند؟! براي عزيزترين لحظه هاي مكتوبتان؟! براي دلهايي كه منتظر شما هستند؟! براي چشمهاييكه ثانيه ها را مي شمارند؟!

براي آن يك لحظه عبور چقدر حرفها براي گفتن است، چقدر پيام براي شنيدن! همة پيامها را مي خوانم در يك نگاه! ميگوئي نه! گوش كن: دخترم را خيلي دوست دارم! مادرم هميشه گريه مي كند و منتظرم است! خواهرم راهم را ادامه دهد! برادرم تفنگم را به دوش بگيرد! همسرم تنهاي تنهاست! همسرم، فرزندانم امانتهاي من هستند در دست تو...  من راه را تا اينجا آمده ام... تو ادامه بده! تو هر كه هستي، در هر كجاي اين جهان بي انتها! و تا هر كجا كه مي تواني!... شايد در زير شكنجه دژخيمان شهيد شوم و شايد يك سحر تير باران! و شايد اعدام! هيچكس نمي داند!

پيام ما را به بيرون از اين دخمه، به هر كجا كه سفر ميكني همراه ببر... از هر گذرگاه كه ميگذري همراه نسيم، تا سرزمينهاي دور ناشناخته...! تو ميروي، تو سرود استقامت ما را بخوان در گوشه گوشة اين خاك، با نسيم پروازه ده عطر پيام ما را. آمدي. ديدي و خواندي. آنچه را كه در افسانه ها خوانده اي و مي خواني. از اين پس تكرار كن ما را و خودت را در گوش گذرگاههاي تاريخ!...

چرا اينطور همه صف در صف به بدرقة من آمده ايد؟ چرا اينگونه مرا نگاه مي كنيد. من چگونه پيام شما را به گوش نسلها برسانم! وقتي يادم مي آيد كه بيشتر شما در زير شكنجه ها جان خواهيد داد و هرگز به خانه هايتان باز نميگرديد قلبم مي خواهد بتركد. قلبم مي خواهد منفجر شود! اين امانتها چيست در دستهاي خستة من؟! در دستهاي ناتوان من؟! من چگونه اينهمه امانت را به دست صاحبان آنها برسانم؟! بي شك بيشتر شما هرگز باز نميگرديد. هرگز... من چگونه مي توانم اينهمه خوبي را بين مردم تقسيم كنم! اين نوشته ها چيست كه به دست من ميدهيد؟ بار اين امانت بر دوش من سنگين است. چرا نمي گذاريد كه من بروم و بعد از سلولهايتان بيرون بياييد، چرا حالا كه من دارم مي روم با بارهاي سنگين پشت مرا مي شكنيد؟! من با يكدست چگونه... چگونه اين بار را تا مقصد برسانم؟! اگر پايم بلغزد!... اگر در سنگلاخها و كوره راههاي زندگي زمين بخورم و امانت شيشه اي شما بشكند! اگر از كاروان جا بمانم! اگر در بيابانهاي تاريك گم شوم! اگر در پيچ و خم حوادث به بن بست برسم! اگر... اگر... اگر دستانم قدرتش را از دست بدهد، اگر چشمانم بينائيش را از دست بدهد و يا پاهايم توان رفتن را! اگر دلم بميرد! اگر... اگر... از اين جاده تا صراط مستقيم راهيست طولاني!... چه خطرها كه مرا تهديد نمي كند! چه نشيب و فرازها كه مرا در خويش نمي پيچد! خدايا چرا اينها از سلولهايشان بيرون آمده اند؟ چرا با سكوتشان اينگونه غريبانه مرا بدرقه مي كنند؟ خدايا مگر من ميتوانم... خدايا...

آنقدر در دلم گريه مي كنم كه هيچكس نشنود، آنقدر در دلم فرياد مي زنم كه هيچكس نفهمد، آنقدر سرم را به ديواره هاي مرطوب زندان مي كوبم كه هيچكس نبيند!... اي زنجيرها مرا دريابيد! اي زنجيرها مرا برگردانيد مي خواهم به سلولم برگردم! من توان حمل اين رسالت سنگين را ندارم! من توان رساندن اين پيامها را ندارم!...

امّا باور كنيد، باور كنيد من به هيچ مصلحتي و هيچ قيمتي پيامهاي شما را نخواهم فروخت! مطمئن باشيد! انشاء ا... « دلم ارزاني راهتان! » دلم را رها مي كنم، كوله بار نگاهم را جمع ميكنم و ا زآن هواي سنگين كه بر مغز و جان و سلولهايم فشار مي آورد خودم را بيرون مي كشم. آيا كسي باور ميكند كه من چگونه مي آيم! آيا كسي مرا باور ميكند؟! مرا باور كنيد! وقتي كه مي آيم همة دستها به سوي من گشوده است! خودم مي بينم. همة چشمها با من حرف ميزنند! خودم مي فهمم. همة دلها با من گريه مي كنند، خودم صداي گرية آنها را مي شنوم. باور كنيد، همة آنها تا چند قدم پشت سر من با احترام تمام مي آيند. حالا من همان قاصدكي هستم كه گلبرگهاي بالهايم باري سنگين از دردها را بر دوش مي كشد تا در تمام طول تاريخ آنرا تكرار كند. الله اكبر! چه بگويم! به چه كسي بگويم! من مي دانم و خدا كه بر من چه ميگذرد! در آن لحظه، من خودم نيستم. من همة آنهايي هستم كه به بدرقه ام آمده اند!

سرم همچنان به زير است مي خواهم هنگام خروج هيچ جايي را نبينم ولي من مي بينم! ديگر باور مي كنم كه دارم ميروم! حضور اين همه بدرقه كننده با حرفهايشان و پيامهايشان! من مطمئن هستم كه ديگر مي روم! به راه خود ادامه ميدهم! صداي پاي من است! و سكوت زندانبان و بعد صداي قلبم كه همچنان با ضربانش پيامها را مرور ميكند. پيامها را تكرار ميكند و من ناگاه به خود مي آيم. من همراه عهد بزرگم!

                                                        اقدس اكبرنژاد



موضوع مطلب : <-CategoryName->
درباره وبلاگ
اقدس اکبرنژاد

با سلام به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
rss feed

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 329
بازدید کل : 259351
تعداد مطالب : 173
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1

Alternative content